خاطرات زیارت رضوی |
آثار ارسال شده به دبیرخانه دومین جشنواره "یک تصویر از یک حدیث رضوی" 15 شهریورماه براساس معیارهای تعیین شده توسط داوران بررسی، و نفرات برتر مشخص گردید. هیئت داوران با اظهار خرسندی از استقبال گسترده اعضاء و مربیان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان سراسر کشور ، اسامی برگزیدگان را بدین شرح اعلام کرد: همچنین در بخش روش ها، که مربوط به روش های کاربردی تصویر سازی در ذهن کودک بود، با توجه به تعداد کم مقالات ارسال شده به دبیرخانه به پاس تقدیر از مربیان شرکت کننده لوح سپاسی به رسم یادبود اهدا خواهد شد. [ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 10:25 صبح ] [ کانون پرورش فکری استان قم ]
دور حرم چرخید و چرخید. روی یکی از گلدسته ها نشست و حیاط حرم را نگاه کرد. خیلی شلوغ بود. نتوانست آن ها را پیدا کند . پرواز کرد و پایین و پایین تر آمد ، درست بالای سر جمعیت. ولی باز هم آن ها را پیدا نکرد. شاید هنوز نیامده بودند و شاید ... . دل کوچکش گرفت. روی گلدسته برگشت و صبر کرد ، نه خیلی زیاد. دوباره پایین آمد و جمعیت را دقیق نگاه کرد.دلش شور می زد.نکند...همیشه همین موقع اینجا بودند.حتما...بیرون حرم رفت و روی درختی نشست و یاد حرف های دیروزشان افتاد : چه فایده که هر روز بیایم؟. هیچکس از ما چیزی نمی خره. آنقدر شلوغه که اصلا صدامان به کسی نمی رسه. پسر دستی به شانه ی دختر کشید و گفت : ما میایم .هر روز میایم. من می دونم یه روز همه ی اینها رو می فروشیم . بیا امروز قبل از اینکه داخل بریم ، همین جا روبه روی گنبد ازخدا بخوایم که بتونیم هر چه زودتر همه رو بفروشیم. دختر بغض کرد و گفت : یعنی اگه همه رو بفروشیم ، پول داروها جور میشه و پاهای مامان خوب میشه؟. پسر لبخندی زد و گفت : چرا اینو همین الان از امام رضا نمی خوای ؟. و هر دعا دست هایشان را روبه روی حرم بالا بردند. بلبل با خوش گفت : شاید دعایشان برآورده شده؟. و پرواز کرد و اینبار روی گنبد نشست.ساعتی گذشت . ناگهان در شلوغی جمعیت صدایی شنید. پایین رفت. خودشان بودند.پایین تر رفت ، درست بالای سرشان و شروع کرد به خواندن ، بلند و بلندتر. چرخ می زد و می خواند. اول زنی که نزدیک بود صدایش را شنید. بعد پسر بچه ای که کمی دورتر بود و کم کم تمام جمعیت داخل حیاط او را دیدند. وقتی مطمئن شد همه متوجه اش شده اند ، روی دست پسرک نشست و یک دانه فال درآورد و توی دست های زنی گذاشت. یک دانه ی دیگر از دست های دختر و توی دست یک زائر دیگر و آخرین فال هم توی دست های یکی از خادمین حرم. طولی نکشید که جعبه ی فال ها خالی شد. پسر و دختر ماتشان برده بود . شروع به خواندن کرد و روی شانه ی پسر فال فروش نشست. زن فال را در کیفش گذاشت و لبخندی زد و جلو آمد و گفت : دانه ای چند است؟. چیزی نگذشت که جعبه ی فال ها پر از سکه و اسکناس شد.وقتی خادم حرم جلو آمد تا پول فالش را بدهد ، پسر گفت : آقا اگه نذر کرده باشیم ، باید پولشو به کی بدیم؟.آخه می دونید دیروز امام رضا پاهای مامانمون رو خوب کرد.. خادم حرم لبخندی زد و به بلبلی نگاه کرد که روی گنبد نشسته بود. صدای بلبل ، با صدای اذان آمیخته شده بود.او کوچکترین خادم امام بود.
عادله خلیفی
[ شنبه 91/6/18 ] [ 9:20 صبح ] [ کانون پرورش فکری استان قم ]
هدیه به پیشگاه شمس الشموس علی ابن موسی الرضا(ع)
کوچه کوچه حرف دل را با تو خلوت کردهام آسمان قلب خود را با تو قسمت کردهام در وفور فصل سرد رنگها اما هنوز در بهار سبز شعرم با تو صحبت کردهام میروم با خواهشی از حرفهای کهنهام گرچه تنهایم به یاد تو، من عادت کردهام خواب میبینم که میآیی تو از سمت طلوع من غروبم، باز هم یک لحظه فرصت کردهام با سکوت لحظهها در غربت اینجا ماندهام در غزل با خاطرت این بار خلوت کردهام
منیره بروفر مربی مسئول مرکز شماره 8 کانون استان قم [ شنبه 91/6/4 ] [ 9:29 صبح ] [ کانون پرورش فکری استان قم ]
|
|