سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات زیارت رضوی

 

دور حرم چرخید و چرخید. روی یکی از گلدسته ها نشست و حیاط حرم را نگاه کرد. خیلی شلوغ بود. نتوانست آن ها را پیدا کند . پرواز کرد و پایین و پایین تر آمد ، درست بالای سر جمعیت. ولی باز هم آن ها را پیدا نکرد. شاید هنوز نیامده بودند و شاید ... . دل کوچکش گرفت. روی گلدسته برگشت و صبر کرد ، نه خیلی زیاد. دوباره پایین آمد و جمعیت را دقیق نگاه کرد.دلش شور می زد.نکند...همیشه همین موقع اینجا بودند.حتما...بیرون حرم رفت و روی درختی نشست و یاد حرف های دیروزشان افتاد : چه فایده که هر روز بیایم؟. هیچکس از ما چیزی نمی خره. آنقدر شلوغه که اصلا صدامان به کسی نمی رسه. پسر دستی به شانه ی دختر کشید و گفت : ما میایم .هر روز میایم. من می دونم یه روز همه ی اینها رو می فروشیم . بیا امروز قبل از اینکه داخل بریم ، همین جا روبه روی گنبد ازخدا بخوایم که بتونیم هر چه زودتر همه رو بفروشیم. دختر بغض کرد و گفت : یعنی اگه همه رو بفروشیم ، پول داروها جور میشه و پاهای مامان خوب میشه؟. پسر لبخندی زد و گفت : چرا اینو همین الان از امام رضا نمی خوای ؟. و هر دعا دست هایشان را روبه روی حرم بالا بردند.

بلبل با خوش گفت : شاید دعایشان برآورده شده؟. و پرواز کرد و اینبار روی گنبد نشست.ساعتی گذشت . ناگهان در شلوغی جمعیت صدایی شنید. پایین رفت. خودشان بودند.پایین تر رفت ، درست بالای سرشان و شروع کرد به خواندن ، بلند و بلندتر. چرخ می زد و می خواند. اول زنی که نزدیک بود صدایش را شنید. بعد پسر بچه ای که کمی دورتر بود و کم کم تمام جمعیت داخل حیاط او را دیدند. وقتی مطمئن شد همه متوجه اش شده اند ، روی دست پسرک نشست و یک دانه فال درآورد و توی دست های زنی گذاشت. یک دانه ی دیگر از دست های دختر و توی دست یک زائر دیگر و آخرین فال هم توی دست های یکی از خادمین حرم. طولی نکشید که جعبه ی فال ها خالی شد. پسر و دختر ماتشان برده بود . شروع به خواندن کرد و روی شانه ی پسر فال فروش نشست. زن فال را در کیفش گذاشت و لبخندی زد و جلو آمد و گفت : دانه ای چند است؟. چیزی نگذشت که جعبه ی فال ها پر از سکه و اسکناس شد.وقتی خادم حرم جلو آمد تا پول فالش را بدهد ، پسر گفت : آقا اگه نذر کرده باشیم ، باید پولشو به کی بدیم؟.آخه می دونید دیروز امام رضا پاهای مامانمون رو خوب کرد.. خادم حرم لبخندی زد و به بلبلی نگاه کرد که روی گنبد نشسته بود. صدای بلبل ، با صدای اذان آمیخته شده بود.او کوچکترین خادم امام بود.

 

عادله خلیفی

                                                                                                                                                             


[ شنبه 91/6/18 ] [ 9:20 صبح ] [ کانون پرورش فکری استان قم ]
درباره وبلاگ

کانون پرورش فکری استان قم
دبیرخانه جشنواره خاطرات زیارت رضوی
امکانات وب
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 82162