خاطرات زیارت رضوی |
زیارتمان تمام شده بود. به سمت کفشداری حرکت میکردیم. به ساعت دیجیتالی که به یکی از ستونها زده شده بود نگاه کردم. ساعت 2 صبح بود. خیلی خسته شده بودم و به فکر کفشدارها بودم. تا این موقع بیدار بودند ولی اثری از خستگی در آنها نبود. صدای پدرم مرا از فکر بیرون آورد. دنبال کلید مهمانخانه میگشت و از من خواست تا در جیبهایم را بگردم اما چیزی پیدا نکردم. فکر اینکه مجبور شوم در میان صحنها و مسیر آمدن به دنبال کلید بگردم مرا آزار میداد که ناگهان پدرم گفت:«شاید در مسیر افتاده باشد. باید به دنبال آن بگردیم. من صحن امام خمینی«ره» را میگردم. تو هم اطراف حوض را بگرد. شاید موقع وضو گرفتن آنجا افتاده باشد. قرارمان کنار کفشداری 15». با بیحوصلگی حیاط را میگشتم. خیلیها خواب بودند. اما حرم هنوز بیدار بود و به صدای بیداران گوش میکرد. انگار تا وقتی کسی بیدار باشد او هم بیدار میماند. خادمان و خدمتگذاران شاداب بودند. صدای خش خش جارو مرا به سمت خود کشاند. صدا از پارکینگ میآمد. خدمتگزاران در حال تمیز کردن آنجا بودند. با دیدن آنها از اینکه در موقع پیاده شدن از ماشین پاکت کلوچهام را روی زمین انداخته بودم خجالت کشیدم. جلو رفتم و از آنها تشکر کردم. در دلم به خدمتگزاران و خادمان حسودی میکردم و حسرت حال و هوایشان را میخوردم. کلید را فراموش کرده بودم و دیگر از فکر آن بیرون آمده بودم. چشمهایم باز شده بود و دیگر خستگی در آنها دیده نمیشد. چیزی پیدا نکردم و در حال برگشت به کفشداری بودم. اما در عوض امشب حال خوبی پیدا کردم. به کفشداری نزدیک میشدم. از چهره پدرم معلوم بود که او هم چیزی پیدا نکرده بود. بیاختیار دستم را در جیبم کردم و ناگهان صدای برخورد کلیدها به هم را شنیدم. چه شبی بود. خیلی چیزها یاد گرفتم.
محمد مهدی نجفی -قم
[ شنبه 92/6/23 ] [ 4:46 عصر ] [ کانون پرورش فکری استان قم ]
|
|